read light novel



سلام

از این ترانه خیلی خوشم اومد، هرچی دنبالش گشتم نبود، در واقع هنوز لینک دانلودش نیومده، همه جا زده بودند بزودی :/ مجبور شدم به شیوه ی خودم بهش برسم :)

تیتراژ پایانی مسابقه ی هفت شهر عشق

 


همیشه آینده برای من ترسناک بوده و تصور من از آینده مات و نامفهوم است، حکایت راننده ای که در یک روز بارانی بدون برف پاک کن در جاده ای پر رمز و راز دارد رانندگی می کند. قبول کن سخت است که بگویی در آینده چه می شود، ولی ساده است که بگویی چه می خواهی. می خواهم برسم به آنچه که دلم برایش غنج می زند، احساسم برایش جوانه می زند و دلم با دیدن ایامش پرواز می کند و می نشیند بر بام خیالش و با خیال آن برای خود جامه ای می بافد از انتظار برای آینده. آینده من شاید دور نیست، شاید در همین نزدیکی ست. کنار تمام داشته ها و رسیدن به نداشته ها. آینده یتان آباد و روزگارتان همیشه شاد.

 

از بانو " فرشته " بابت دعوت بنده به این چالش متشکرم و همچنین از وبلاگ عقاید یک رامین بابت برگزاری این چالش

دعوت می کنم از " سوته دلان " و " م . حامی " برای شرکت در این چالش اگر دوست داشته باشید :)

 

سال نو بر همه شما خوبان مبارک باد.

 

 

 

سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه و سرما باهاتون بدرفتاری نکرده باشه :)

آذری که گذشت برای بنده همراه با بیماری بود. هفته دوم آذر فقط سرفه بود. خیلی عادی بعد از چند روز تبدیل شد به گرفتگی صدا و بینی که کیپ می شد و رسماً شدم سرماخورده. هفته ی بعدش راس جمعه سردرد رحم نکرد، فکر کردم روز بعد میره ولی روز بعد نرفت که هیچ تبدیل شد به لرز و بعد تب و کلاً تا دوشنبه درگیرش بود. سه شنبه بفهمی نفهمی خوب شدم ولی سردرد به قوه خودش باقی ماند. راس یلدا هم سردرد داشتم، ولی جمعه نسبتاً خوب شدم اما نمی تونستم پشت سیستم بشینم و کارهای عقب افتاده رو انجام بدم. القصه الان حالم بد نیست ولی هنوز هم بهبودی کامل حاصل نشده.

بدانید و آگاه باشید. وقتی از یه جای گرم به یه جای سرد حرکت می کنید و بالعکس، یه دستمالی جلو بینی و دهن بگیرید تا سرما نخورید، چون سرماخوردگی تو این فصل مثل بخاری روشن کردن تو شرجیه؛ از ما گفتن بود.


مادرِگرام مثل همیشه و برحسب عادت، با قلم هوشمند، الفبای عربی و اعراب گذاری ها را از روی دفترچه ی آموزش حروف و روان خوانی تمرین می کرد. از دور او را می دیدم که چطور هدفون را در گوش گذاشته بود و قلم هوشمند را بر روی دفترچه می چسباند و بعد از کمی مکث بی صدا غش غش میخندید و تکان می خورد. جلو تر رفتم و با نیشی باز گفتم: چی شد مامان؟ گفت: بیا گوش بده. و بعد یکی از هدفون ها را به من داد. با هر بار چسباندن قلم هوشمند به حروفی که اعرابی داشتند، گوینده (حالا شاید هم ربات) حروف ها را با اعرابی پشت سر هم و یک نفس تکرار می کرد. به این شکل. گوش بدید.
 
باشد که رستگار بشیم :)

 
پاییز عاشق است
   تلخ است که لبریز حقایق شده است
   زرد است که با درد موافق شده است 
   عاشـق نشـدی وگرنه می فـهمیدی
   پاییز بهاری ست که عاشق شده است
 
                                میلاد عرفان پور
 
پاییز - حجت اشرف زاده
 
امیدوارم پاییز خوبی داشته باشید :)

بیماریی است که وقتی به انسان حمله می‌کند، فرد قدرت خلاقیتش را از دست می دهد، دیگر نمی‌تواند نوآوری کند، همیشه مستأصل است و قادر به یافتن راه‌حل‌های جدید نیست. مغز هنوز هم این توانایی‌ها را دارد اما چون آرتروز گرفته قادر به تفکر و خلاقیت نیست و نمی‌تواند تمام قدرت خود را به‌کار بندد. فرد مبتلا به آرتروز فکری در هر سن و سالی که باشد از فکر کردن و خلاقیت و آموختن رنج می‌برد، نمی تواند کتاب بخواند، نمی تواند برنامه‌های آموزشی و مفید را تماشا کند و نمی‌تواند از دیگران بیاموزد. در چنین حالتی فرد دوست دارد در همین وضعیتی که هست بماند و خود را از هر حرکتی دور می‌دارد. در نتیجه کارها را طوطی وار انجام می‌دهد و درنهایت در "تلۀ روزمره‌گی" گرفتار می شود. ایا شما تا بحال دچار ارتروز فکر شده اید؟. دکتر مهدی زارعی

 

 

پی نوشت: گاهی وقت ها تخیلات بیش از حد و دنیای وهم و رویا پردازی های افراطی کاری می کند که ما از واقعیت ها دور بشویم و برای رسیدن به نداشته ها یا همان کمبودها به دنیای خیالی پناه ببریم، در واقع حتی آروزهای ساده که با کمی تلاش می توان به آنها رسید قربانی دنیای خیال می شوند.


 

من یه مردادی ام - رضا صادقی

این کلیپ رو نمی دونم راسته یا دروغ، ولی امیدوارم دروغ باشه

قانون اجرا نشده
مدت زمان: 3 دقیقه 56 ثانیه 

این یکی رو نمی دونم به مشکلاتشون رسیدگی شده یا نه، ولی امیدوارم بهش رسیدگی کرده باشن

عدالت

مدت زمان: 3 دقیقه 56 ثانیه
 
این مطلب بزودی حذف خواهد شد

گاهی بزرگ شدن در کوچک شدن است، اگر می خواهی بزرگ شوی در صدر مجلس ننشین، صدر مجلس بزرگ را تعیین نمی کند هر جا بزرگ بنشیند آنجا صدر مجلس است. مثل آب باش به دور از تکبر، آب با اینکه می داند عنصر حیات است ولی هیچگاه بر طبیعت سخت نگرفت و به قله نرفت، همیشه سر به زیر انداخت و در پستی منزل کرد رود شد و به دریا رسید. انسان بزرگ این را می داند که اگر دنیا جاودانه بود مردان خدا به آن شایسته تر بودند. باور کن راه رسیدن به بزرگی سخت نیست، سخت آن ست که برای رسیدن به بزرگی گدای در خانه ی حقیران شوی. انسان های بزرگ خطای خود را میپذیرند و آن را توجیه نمی کنند، چون می دانند توجیه خطا یعنی گناه و پذیرفتن خطا یعنی اجتناب از گناه است. انسان های بزرگ همیشه در برابر حقیقت سر خم می کنند حتی اگر بر علیه خودشان باشد. هیچگاه با تحقیرِ دیگران برای خود اعتبار کسب نکردند چون می دانند اعتباری که در تحقیر کسب شود به همان اندازه ارزش دارد. راه رسیدن به بزرگی آرامش است و برای رسیدن به آرامش باید وجود را شناخت. خداوند وجود است. "وجود" وجود را آفرید، آنچه دیده می شود وجود است و آنچه دیده نمی شود وجود است. در هر وجود وجود است و قبل از هر وجود وجود است و بعد از هر وجود وجود است. روح تو نشانه ای از حقیقتِ وجود است؛ آن را باور کن تا به حقیقت پنهان برسی.


به رسم ادب، سلام
با تشکر فراوان از دو بزرگوارِ عزیز، دختر خرداد و جَوون تنها که بنده رو به این چالش دعوت کرده بودند و متاسفانه بنده یه مدتی نبودم و کلاً دیر رسیدم ولی چون قول دادم نوشتم :)
ای کاش می شد همه حرف ها رو مو به مو نوشت و اسم برد و بعد واقعاً به گذشته برمی گشتم :)

سلام
این نامه هیچ وقت به دستت نمی رسد الا به واسطه ی معجزه و اگر معجزه شود نمی دانم این نامه در چه سنی به دست تو می رسد. این نامه را برای سن ۱۲ سالگی ات می نویسم، خوب می دانم حرف گوش کن نیستی، ولی قول بده این نامه را به کسی نشان ندهی. من تو هستم، اما در آینده، خوب بدان ضربه های سنگینی خوردم که قابل جبران نیستند و تنها راه جبران بازگشت به گذشته است یعنی الانِ تو و تنها لازمه ی آن یک معجز می باشد. سعی کن درس بخوانی و هر بار پس از پایان مدرسه مستقیم به خانه بازگردی و کنار آن بچه ها که بی هوا و بیراه توپ بازی می کنن وقتت را هدر ندهی. معلم ریاضیت را دریاب، هیکل درشتی دارد و ترسناک اما دلش به حال تو می سوزد. فکر و خیالت را کنار بگذار و از جزیره اسرار آمیز بیرون بیا، چون واقعیت ندارد و تنها واقعیت ممکن حال است، همان الانِ خودت. فکرت را متمرکز کن و درس بخوان و خواهش می کنم سراغ آن پسر که از فامیلتان است و درخیابانتان قرار دارد نرو، تباه می شوی، به تو حسادت می کند و بدرد تو نمی خورد، آنقدر بگویم که اگر به حرفم گوش ندهی هیچ وقت پیشرفت نخواهی کرد. می دانی؟ ای کاش می شد با این عقل به گذشته بازگردم و جبران کنم، قدر بدان.


 


پرسید: حالت خوب است؟
در جواب این پرسش ماندم که چه بگویم، گفتم: همان همیشگی.
بی تفاوت گفت: باز هم حالت بد است.
گفتم: چه بگویم؟
گفت: هرچه دلِ تنگت خواست.
این جمله چقدر شبیه به تعارف بود، گفتم: دلِ تنگ من یک دریا دغدغه دارد.
گفت: دل نیاز به دغدغه دارد، مثل گل که به خار نیاز دارد.
می دانستم مغلطه گر خوبی ست گفتم: دغدغه ها را بگیر مال خودت، دل من نیاز به آرامش دارد.
گفت: میان مشکل و دغدغه فرق است. مشکل را تو بوجود می آوری ولی دغدغه تو را بوجود می آورد.
مستأصل ماندم نمی دانستم چه بگویم، این را از نگاه خیره ام فهمید. آرام خندید تا خاطر احساسم خدشه دار نشود. در سکوتم فریادِ " چرا " ی بزرگی بود. خواستم بگویم این چه دغدغه ای ست که نمی گذارد خیالم راحت شود؟ که ناگهان گفت: خیال تو از چه پریشان است؟
باز پرسشی که جوابش سکوت بود. انگار افسون شده بودم، شاید هم او مرا افسون کرده بود. در غیابش گِلِه زیاد داشتم به وسعت تمام خواسته ها اما نمی دانم چرا وقتی در کنارم باشد بی نیاز می شوم از همه ی نداشته ها. انگار تسلیم شده بودم، شاید هم بی تفاوت یا شاید مثل او می خواستم مغلطه گر خوبی شوم شاید هم خواستم از این پرسش بگریزم هر چه بود بی تفاوت گفتم: حداقل بگو دغدغه چیست؟
گفت: دغدغه یعنی "بودن" است؛ دغدغه انسان را بزرگ می کند، آنچه خاطرت را پریشان کرده دغدغه نیست.
خیره ماندم به آفتابی که در نگاهم طلوع می کرد، گفتم: خسته هستم؛ مرا دریاب، همین.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه آکس کناف وبلاگ مد و فشن درس ایگو ظروف چینی برای تو شرکت سایبان برقی شاهد اطلاعات و مقالات دریایی شورای دانش آموزی دبیرستان جوادالائمه برقکار در سعادت آباد22794286 برق کار شهرک غرب